دل به تو سجده می کند،قبله اگرچه نیستی...
- جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۵۶ ب.ظ
یادم می آید از توپ چل تکه ای که پشت ویترین یک مغازه می خواستمش اما
آنچه داشتم توپ پلاستیکی دو لایه ای بود که بقایای آن پوست توپ پلاستیکی
بعدی بود،
چندین سال گذشت بزرگ شده بودم اتفاقی از همان خیابون مغازه لوازم
ورزشی رد میشدم که دیدم اطلاعیه حراج وسایل مغازه را زده بود به دلیل این
که قصد تغییر شغل داشت.
داخل مغازه رفتم عباس آقا حالا خیلی پیر شده بود،
نگاهش کردم و ضمن احوال پرسی از آن بازار شام که تقریبا به یغما رفته بود
گمشده خودم را باز یافتم،
توپی که احتمالا به خاطر گرد و خاک از نظرها پنهان مانده بود شاید هم بقیه مانند من عاشق آن توپ نبودند برای همین نسبت به آن بی توجه بوده اند چه فرقی می کرد مهم این بود ک حالا من به آن معشوقه گمشده رسیده بودم!
بی درنگ توپ را خریدم به خانه برگشتم باد توپ خالی شده بود، از انبار تلمبه را آوردم و توپ را باد کردم، با شوق غیر قابل وصفی با دیوار هم بازی شدم، اما خیلی زود فهمیدم که حسی کم بود.... چون این توپ برای زمانی بود که من آن کودک بودم نه الان.
تا مدتی توپ توی حیاط بود و خواهرزاده هایم با توپ بازی می کردند. بعد از آن دیگر ندیدمش، برایم اهمیتی هم نداشت. من درسی که باید می گرفتم را به خوبی در ذهنم سپردم،
آرزوهای ما هر چه که باشد برای همان برهه ای است که در آن قرار داریم چون با گذشت زمان و تغییرات زندگی دیگر آن آرزوها برایمان رنگ خواهند باخت.
مصطفی عبادی
<
- ۹۴/۱۲/۱۴